معمولا به نیمه شعبان که می رسیم من وقتی برای نوشتن درباره این روز ندارم. از بس که کار داریم برای جشن نیمه شعبان خانه مان. هرسال با کلی شور و هیجان، همه از یکی دو روز قبل میان خانه ما و کمک می کنند برای تزئینات و آماده سازی خانه.
من و دختر عمه و دختر خاله هایم هم دنبال مطلب می گردیم که توی جشن بخوانیم. جشن ما مجری هم دارد و سخنران و مداح، یکی از دخترخاله ها قرآن می خواند و یکی شعر و یکی دکلمه. قبلا که همه ی مان بچه مدرسه ای بودیم گروه سرود هم داشتیم و بعضا تواشیح. دخترعمه ام مجریست و بقیه هم عوامل پشت صحنه؛ خلاصه این روزها شور و هیجانی داریم برای خودمان.
...
اما آقایی که منتظر ماست... گاهی توی شعرهایی که می خوانم برای امام زمان یا مثلا آن شعر معروف "شاید این جمعه بیاید شاید..." را می شنوم با خودم فکر می کنم واقعا اگر این جمعه بیاید چه می کنم؟ آماده ام؟ ظاهرا به عنوان یک انسان منتظر باید خوشحال شوم و بگویم کاشکی که واقعا این هفته بیاید، اما چیزی از درونم فریاد می کشد که نه، نه این هفته نیاید، من هنوز آماده نیستم. می دانم که این صدای شیطان نیست و این خودِ خودِ من هستم. منِ اسیر شیطان و عبد ذلیل نفس.
دیگر وقتی برای نوشتن نیست و باید بروم. امروز هم آمدم از آقا بنویسم و باز هم همه اش شد من. گمانم تا این منِ لعنتی ام را از بین نبرم لیاقت نوشتن برای آقا را ندارم.
عید مبارک.
پ.ن.: خیلی تیکه پاره شد این مطلب. چون وسطش دارم دانلود مناجات و مداحی می کنم و وقت هم ندارم. دیدم حیف است هیچی ننویسم و وبلاگم را به نام آقا متبرک نکنم.
اللهم عجل لولیک الفرج